۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

شکایت










تو را که جسته بودمت پیش از این!
چرا دوباره گم شدی؟!





۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

بهاری دیگر باید






صدا ها ... 
رنگها...
 لحظه ها...

ما در خاطرمان می نگاریمشان
دقیق و می نگاریمشان آنقدر

تا یک روز
خاطرمان که به انتها رسید
بادی وزیدن گیرد  و چون از دریا  موجی
بیآید و آنچه را که نگاشته ایم 
بشوید و با خود ببرد
به اعماق
به بی انتها

ما به برگها می مانیم
که به خاطرسپرده اند
رنگها را
صدا ها را
بهار و تابستانشان را
و پاییزی که می  آید و می بردشان با خود
به اعماق
به بی انتها

ما بخشی از یک وجود واحدیم
یک پیکره  تنومند
یک قامت ایستاده 
که بهارمان را به پاییز پیوند می زند
که از زمستانمان گذر می دهد

آری زمستان در راه است
 و پاییز در پیش 
و شاید بهاری دیگر
اگر این پیکر استوار
...
 زخمهایش ...
اگر التیام یابد
و اگر که در زمستان ...
 نمیرد
ما دوباره خواهیم رویید

کاش اما
به آفت ریشه امان بیاندیشیم
و به زخم همای پیکره درخت هستی امان
که زمستان را مگر آیا توان تاب آوردنش خواهد بود؟

بهاری دیگر باید


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

تنها انسان باشیم








بگذار آدم بودن را رها کنیم
بی هیچ توهمی تنها انسان باشیم


بگذار افسانه آدمیت را فراموش کنیم

بی هیچ تردیدی
تنها انسان باشیم



نه پیام آور باشیم و نه سمتگر

تنها انسان باشیم



نه خونخوار باشیم و نه خون ریز

تنها انسان باشیم....

انسان
آنسان که اندیشه می کند

انسان
آنسان که پشیمان میشود

آنسان که می گرید
آنسان که می خند
و این سان که دوست می دارد


میما- اردیبهشت 91

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

فصلی به خاطر چرخ، چرخی به خاطر فصل

 

 

نمی شود نشنید 

نمی شود نادیده انگاشت این چرخ بی فصل را

بی هیچ بهار را 

که می سوزد از پس 

و کاش 

 و کاش

و کاش  نسوزاند آنچه را که روییده است

 

مردی در انتظار بهار 

و صدای ثانیه های مدام

و خاطره های تلخ

 

 

من را میان این همه اوهام چه 

من را میان این همه فصل 

این همه فصل 

این همه فصل

بی هیچ چرخی

 

 

گفته بودم ما ترانه می خوانیم

دروغ بود

ما هیچ ترانه ای در ذهنمان

جاری نبود

و فقط

می دانستیم که ترانه از هذیان بهتر است

فقط همین

 

ما آفریدگاران این فصل های بی چرخ

ما این  چرخ های بی هیچ فصل

 

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

تنهایی

من در میان هجمه ای از تنهایی انسان
من در سیاهچا له ای از شهوت میل به انزوا، میل در خود فرو رفتن
گم شدم
و تو را
فراموش کردم
باور کن

من در بی پایان عمق خود
وزنه سنگین نیازهایم را رها کرده ام


۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

آن دم که زنده می شوی



دمي که زنده مي شوي در من آه..
دمي که زنده مي شوي


۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

خیال خام صلح




میدانگاه ویران
آری
آدمی در درون
میدانگاه ویرانیست
که ویرانی گستره مرز برون را می ماند
من در این ویرانی، با عبث امیدی
صلح احساس و خرد را اندیشیدم

چه بیهوده گزافی؟!
آب را با آتش؟
آه چه اندیشه پرمدعی کوردلی!؟
عشق را با عقل؟


اینست
آری
خام ترین طرح صلح نافرجام تاریخ انسان
و باز
شهوت آسوده از این طرح صلح نافرجام

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

شعر بی طلوع



بر نوسان مرده شعرهاي من
رقصيدن آغاز مکن
که شعر پُرمرده مرا
در عمق اين شب قعر هنگام
هيچ صبحي در کار نبوده است



۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

دیوار




من که هستم؟
خويشم را از کجا جسته ام؟
که ديوار
سهم سنگين من
از روزهاي آلوده زندگي بوده است.

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

ماه کج




تقصیر تو نبود کجی یک عادت دیرینه همگانی بود

ماه کج ایستاده و بود و من می اندیشیدیم

به افسانه دیرین شکستن
و حکایت کج رفتن
و باز من که بیهوده
افق را راست می دیدم
و آن هم راست اما، نبود


و انحنا و کجی عادت دیرینه ما بود و ماه
و از پس اینهمه کجروی
هزار بار قصه هم خوابگی بود و عشق
تولد بود و طلوع
و هم از پس آنها باز هم کجی بود و انحنا


و باز من مانده ام که این همه کجی آیا
برای رعایت حال ما بود
یا که حال ما مراعات این هم کجی می نمود

محور زمین را می گویم، کجی


تقصیر تو نیست کجی یک عادت دیرینه همگانیست

اما فقط یک بار
فقط یک باربیا به مرتبت ما که غافل از قائده گردش این خاک می چرخیم
بیا و راست باش و راست بگو

یا نه اصلن کج باش
ولی راست بگو

یا حتی
کج بگو
ولی
راست باش



۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

تسبیح یاد تو



تسبیح یاد تو آدمیان خاکی این روزگار را
چنان به قعر کشیده است
که شیوایی کلام آخرین قاصدان امداد هم
بیهوده
در هیچ
تمام میشود

بشارت دروغین بیهوده بود
و آری
این ماییم که هزاران سال است
که سرگردانیم


و یاد تو چنان وهمی از آرامش است
که بزرگترین جانیان قرن را هم حتی
درون آیینه اشان
به قدیسان رهایی
بدل میکند


در این میانه تو خود
اکنون در انتظار کدام عاشق نوپا ایستاده ای؟
که باز این قصه دراز هزاران ساله را
تکرارش کنی
و هم سرمست شوی از اعتیاد آدمی به عشق
و تکرار آدمی و تکثیر آدمی




۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

تصویر خاموش



از لحظه ای که غربت آیینه ها را شناختم
دیگر با هر نم تشنه ای
از هر ابر دروغین بی بارانی
تصویر گلدانهای پرپژمرده خاموشم
ناگاه
پر می شود از خیس ترین طراوت گلهای شعمدانی

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

سرگذشت انسان

من ایستاده ام
در میان سردرگمی
که تمام آدمیان روی خاک را دربرگرفته است
من نیز بسان هم نوعان خویش سردرگمم
که عاقبت چه خواهد شد؟

من ایستاده ام
روبرویم مه
پشت سر اما
یادم هست



من یک باره پرتاب شدم میان اقیانوس
چشمم که باز شد
تصویری بود از حرکت مدام حجم های سایه وار
و حجم ها که به شکل صداها بودند
صدای مدام زندگی که هرلحظه آرام آرام شفاف تر میشد
و لبهای مادر بود که که بهم می خورد و درحالیکه مرا نگاه می کرد، گویی که نام مرا صدا میکرد


در اعماق اقیانوس جایی که نور هم حتی نبود
بوی سنجد اما بود
و تمام حجم های سایه وار که مدام در اطراف ما می چرخیدند


مادر در گوشه ای از اعماق آبها دار قالی به پا کرده بود
و طرح اسب دریایی را بر زمینه ای قرمز می بافت
مادر از بافتن و آواز خواندن در اعماق آبها لذت می برد
و آوازی زمزمه می کرد که حاصلش برای من آرامش بود
پدر در کف اقیانوس اما به دنبال آب می گشت



آنجا همواره جنگ میان حجم های سایه وار بر سر آب
تمام اقیانوس را گویی در بر می گرفت و
انگار کسی می گفت دیگر مجالی برای ماندن نیست
باید رفت
خاطرات پدر پر بود از شکار کوسه ها و جنگ میان حجم های سایه وار
تلخی، تمام خاطرات پدر را دربر گرفته بود


باید از اعماق آبها بیرون رفت
باید رفت و در سایه سار درختان زندگی کرد
باید رفت
گنجشکها در کنار دیگر پرندگان منتظر ما هستند



و من پای بر خشکی نهادم و ایستادم
و درکنارم هزارانی از نسل خویش دیدم


پشت سر دریا
روبرو جنگل

جنگل اما سخت وحشی تر از دریا بود
هم نسلان من یکی یکی قربانی می شدند
انگار که باتلاق ها و گرگها و مارها
باهم برای از پا درآوردن تک تک هم نسلان من سالها
منتظر بودند
گویی کسی به ما می گفت:
وحشی شوید
وحشی شوید تا از نیش مارها و شکارگرگها و دام باتلاق ها در امان باشید
وحشی شوید وحشی شوید


و خیلی ها هم وحشی میشدند و به جان بقیه می افتادند
و حتی هم نسلان خویش را هم می کشتند


در جای جای آن جنگل مخوف
وحشی های پرسال تر از گذشته که آنجا بودند
زنها و مردهای سپید پوشی را از درختان به دار آویخته بودند و
و بر گرد آنان فریاد می کشیدند
این عاقبت کسی است که ما را وحشی میداند


روبرویمان کوههای غول آسا صف کشیده بودند
وقتی که جنگل را پشت سر نهاده بودیم


ما از سخت ترین گذرگاههای آن کوهها گذشتیم
پشت آن کوهها سرزمینی هست که گنجشکهایش
شاید در کنار دیگر پرندگان بسان پرستوها
در انتظار قدمهای آدمیان هستند


پشت آن کوهها آما هیچ سرزمین آنچنان که ما میپنداشتیم نبود
پشت آن کوهها شهری بود فرو رفته در خفقان
فرورفته در سیاهی دودی که از سوختن های مدام ارزش های انسان پدید می آمد
فرو رفته در سیاهی قیری که بی رحمانه از درو دیوار و راه به مردم می چسبید
و گاه به شکل رودی جریان می یافت
رودی از قیر که اما بوی شیر میداد


پشت آن کوهها اما هیچ سرزمینی آنچنان که ما می پنداشتیم نبود
پشت آن کوهها شهری بود
که مرگ بر آن فرمانروایی می کرد و زندگی
در گوشهای ویرانه شهر زانوی غم بغل کرده بود


ما آمدیم
اینجا هیچ آیا گنجشکی هست که
که ورود ما را منتظر باشد


گنجشکها اما گویی قبل از ما ورود آدمیان را
با سنگ آدمیان و قلب خویش جشن گرفته بودند


و در آسمان شهر تنها کلاغهای سیاهی بودند
که رسم چگونه با انسان زیستن را
خوب می دانستند و
آدمها نیز کلاغ وار زندگی کردن را
از آنها می آموختند
کلاغ این حیوان زبان بسته ی بد آواز
بیش از آنکه خود فکرش را کند
به انسان می آموخت
اکنون من اینجا هستم درسرزمینی که هرجا میروی نام خدا می شنوی
اما جز قیر و کلاغ و دود و جامه سیاه چیزی نمی بینی

آری من اینجا هستم در سرزمین قیر و کلاغ و دود و جامه سیاه
آیا هیچ کس صدای مرا نمی شنود؟
من آمده ام و باخود طرح اسب دریایی را بر روی قالی قرمز آورده ام
من آمده ام و با خود آواز مادر را آورده ام
من آمده ام و با خود بوی سنجد را آورده م

آیا هیچ کس اینجا بوی سنجد، نمی خواهد؟


۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

یاغی


یادت هست آیا؟
ای یاغی
که چگونه وحشی شده ایم و سخت
بر هستی خویش می تازیم
و جولان میدهیم بر ویرانه های خویش

یادت هست آیا؟
ای یاغی
که چگونه تاب نیاوردیم از زخم دشنه های هم نوعان خویش
و استخوانمان از مغز تیر می کشید تا مغزمان بر استخوان فلج شد

و هیچ نیندیشیدیم
و فریادمان تا آسمان رفت و بر فرق سرهامان فرود آمد

و بعد
ما یاغی شدیم





یادت هست آیا؟
ای یاغی
که قهرمانمان در مه، در سکوت در صبح دم کی جان سپرد؟
که بعد خونش را
باران با خود به خاکش برد

و کدام اسطوره بود که او را کشت
و ما گریستیم بر رنگ سیاه
و هر کس که رنگش سیاه بود
زآن پس، مرد

باورت هست آیا؟
ای یاغی
که ما نام قهرمانمان را فراموش کرده ایم
و ایستاده ایم و خیره گشته ایم
بر التهاب آسمان که تیره به ویرانه های ما میبارد

باورت هست آیا؟
ای یاغی
که ما...
به اعتماد می خندیم، به شک آفرین می گوییم
از عشق می ترسیم
دوستی را نشان ضعف می دانیم
و اسارت را دوست داریم
و شادی را به غم فروخته ایم
و دروغگوها را دوست داریم
و هر کس راست بگوید او را
ساده لوحش می پنداریم
و دوست داریم که همیشه کور باشیم
و کر باشیم
و از هر چیز واقعیست سخت می ترسیم
و از عریانی خویش هم حتی
بیزاریم



باورت هست آیا؟
ای یاغی، ای دوست
که روزگاری ما باهم دوست بوده ایم؟



.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

شکوفه های فروردین


شکار در کمين شکارگر نشسته است
سکوت، آغوش موسيقي را طلب ميکند
باران، تشنه زمين است

فصل هاي بيمار سال
همه در اميد بهارند
و شکوفه هاي فروردين
سرخوش از طراوييدنند

و اين زمین خسته را اميد ديگرست براي آزادي

.